به چشمش فتنه می‌خیزد، به ابرو فتنه می‌بارد

به دل آتش زند با خنده، با ناز و ادا، یاغی‌تر

به هر سو می‌رود آرام، ولی آشوب می‌پاشد

سفر دارد، نه با پا؛ با نسیم و سِحرِ بی‌لنگر

نگاهش جام می‌گردد، لبش پیغام مستی‌ها

دو زاهد را کند رند و دو رند از خویش بی‌خبر

به دل فرمان دهد یک‌بار، به جان آتش زند ده بار

نهانی می‌کُشد، پیدا؛ نه با خنجر، نه با خنجر

چو آید رقص در گیرد، جهان شور و فغان گیرد

ز جا خیزد صف آیینه، بلرزد پرده‌ی محضر

به خال از هفت خوان آید، به ناز از صد بلا راند

به یک پیچش زند بر باد صد تدبیر با دفتر

به وقت قهر، قهار است، به وقت لطف، دلدار است

نه معلوم است کی دشمن، نه دانستی که کی یاور

چو او برخیزد از جا، سایه‌اش شور آفریند باز

زمین از تاب او لرزد، فلک گردد بر او چاکر

#بهنام_محترمی#