در بسترِ شب، از تو یاد می‌کنم،

در دلم آتشی روشن است، خاموش می‌شوم.

چشمانت در من می‌نگرد، در بندِ گناهِ من،

به هر نسیمی می‌روم، بدون اینکه بدانم کجا.

من در سایه‌ی دستت پرواز می‌کنم، آزاد،

ولی هیچ‌گاه نمی‌فهمم، کی قفسم را به دستانت دادم.

در کوچه‌های سکوتِ شب، به جایی می‌روم که نمی‌دانم،

با گام‌های من، و در گوشه‌ گوشه‌ی دلم، تو را می‌یابم.

در دل دریا، به گرداب می‌زنم،

بی‌اختیار به این موج‌ها دل می‌سپارم، در حالی که دریا هیچ‌گاه نگران نمی‌شود.

چگونه از این جاده باز گردم؟

وقتی در دوردست‌ها، به تو چشم دوخته‌ام، بدون هیچ اراده‌ای.

من هیچ نمی‌خواهم، جز آنچه که می‌آید،

در سکوتِ قلبم، در یک مرزِ بی‌گمان.

#بهنام_محترمی#