نخی که از قم رد شد

در شب‌های خاموش دهه‌ی ۱۳۰۰، در دل تهران، صدای گام‌های سنگین تاریخ آرام‌آرام بر سنگ‌فرش سلطنت پهلوی پیچید. رضاخان که حالا شاه بود، می‌دانست برای بقای تاج و تختش، باید هم زمان با شمشیر، از قلم نیز بهره ببرد. در این میان، مردی با عینک گرد و عبایی ساده وارد شد: محمدعلی فروغی. نه سرباز بود، نه عالمِ دین؛ اما عقلش بر نیزه‌ی قدرت سوار شد.

او مأموریتی پیچیده بر دوش داشت: از یک‌سو رضا شاه را به ثباتی فرنگی‌پسند برساند و از سوی دیگر، قمِ شیعه را با تهرانِ سلطنت آشتی دهد. و چه جایی بهتر از قم که هم کانون روحانیت باشد و هم نقطه‌ی اتصال به شبکه‌ای جهانی‌تر: علوی‌ها، آغاخان، و خطوط پنهان بریتانیا.

فروغی، با تدبیری پنهان، نقشه‌ای سه‌گوش را طراحی کرد.

در ضلع نخست مثلث، آغاخان سوم ایستاده بود؛ رهبر اسماعیلیان، دوست فرنگی‌ها، آشنا با دربار و چهره‌ای جهانی. او با علوی‌هایی که از هند و سوریه به ایران می‌آمدند در ارتباط بود. و در ضلع دوم، علوی‌ها که از راه‌های مرزی وارد قم و تهران می‌شدند. برخی‌شان اهل علم، برخی مبلغ، برخی مأمور.

رضاشاه که نگران پیوندهای غیرایرانی این جریان‌ها بود، با بی‌اعتمادی نظاره می‌کرد. اما فروغی لبخند زد و گفت:
«پادشاهی که با کلمه‌ها حکومت نکند، تاجش را روزی واگذار خواهد کرد.»

او تولیت مدرسه‌های علمیه در قم را بر عهده گرفت. نه به نیت نشر دین، که به نیت نظارت. طلبه‌هایی از لبنان، سوریه، حتی کشمیر، وارد حوزه شدند. در ظاهر همه چیز آرام بود. اما اتاقی کوچک در مدرسه فیضیه، محلی برای گفت‌وگوی بی‌صدا میان سه ضلع بود: جاسوس بریتانیایی، عالم هندی، و نماینده‌ای از تهران.

با رفتن رضا شاه و آمدن محمدرضا پهلوی، این مثلث از نو ترسیم شد. این‌بار چهره‌ها تغییر کردند، اما فروغی ـ حالا استاد سیاست نرم ـ هنوز تا لحظه‌ی مرگ نخ‌چینِ بازی بود.

علوی‌ها همچنان در قم می‌چرخیدند. آغاخان دوم با پسرش از دور نظاره می‌کردند، و محمدرضا که بیشتر از پدر اهل بازی فرنگی بود، با یک چشم به لندن می‌نگریست و با چشم دیگر به فیضیه.

قم دیگر فقط شهر علم نبود. شهری شده بود که در آن، مثلثی خاموش اما نافذ، سیاست ایران را شکل می‌داد. و فروغی، با همه‌ی آرامشش، آن نخی بود که دو سر زمان را ـ از رضاشاه تا انقلاب ـ در یک نقطه گره زد: قم.

#بهنام محترمی#