در شبِ تاریک و در راهِ تنهایی

دو جانِ مشتاق در پیِ هم تا بی‌پایانی

دختری در نورِ دلِ شب نشست

پسر در ظلمتِ شب، دل به‌خود بست

نگاهش چون آتش در دلِ شب درخشید

دل‌ها به‌هم پیچید، جان‌ها به هم رسید

بوسه‌ای آتشین بر لبانِ شب افتاد

دست‌ها در هم پیچید، دل‌ها در باد

سینه‌ها به هم فشرده و آتش به پا

در آغوشِ هم افتادند، بی‌هیچ گواه

هیجانِ تن‌ها در هم گره خورد و رقصید

گرمای جان‌ها در دلِ هم دمید

لحظه‌ها چون برقِ آسمان گذشت

آغوشِ هم آرمید، دل از درد نشست

نه داغِ جراح، نه دردی به دل رسید

تن‌ها در نورِ عشقِ هم گم شدند و به آرامش رسید

چشمانِ شبِ تاریک، گواهِ این رقص

نه جنگی بود، نه خون، که عشق و نفس

تا آن‌که آغوشِ دل‌ها به هم رسید

بوسه‌ها در شبِ خاموش به هم گره خورد و آرامش بدست آورد

#بهنام_محترمی#