چو نخستین نگاه افتاد، برق برق شد چشم‌ها

نه گفتی، نه گفتم، ولی دل زد زدم به هوا

در گذرگاه‌های خاموش، پر شد از شور نگاه

صدای دل که می‌زد، ز هر سو طنین گام‌ها

دستت به دستم رسید، به نرمی نسیم بهار

نوازش آمد بر پوست، و دل شد بی‌قرار

نخستین سخنِ تو، ناز و لبخندی آهسته

چو نسیم که بر گل، می‌رقصد با نغمه‌های تازه

وسوسه در دل پیچید، به شوق لب‌های گرم

که از بوسه‌های نرم، بشکفد رازِ این خوابِ گرم

در خلوتِ شبانه، سایه‌ها بازی می‌کردند

تو و من، دست در دست، لحظه‌ها همچو پرنده

لب بر لب گذاشتیم، به طعم شهد آشنا

چو شراب که در کام، می‌رقصد به شادی بی‌صدا

دست بر تن سرد تو، به آهستگی کشیدم

شور گرم در جانم، همچو شعله‌ی بیدم

تو هم با هر لمس، مرا در خود غرق کردی

ز سرمای زمستان، به تابستان برانگیختی

در هم پیچیدیم ما، چو پیچک به دور درخت

عطر تن تو به جان، به شوق من افزود رفت

جانم به جان تو پیوست، به مهر و به بوسه‌ها

که گویی دو رودخانه، به هم رسیدند به دریا

دست در دست هم، به کشیدن نقش مهر و شوق

بر بدن‌های گرم، همه دردها و هر غم و خوف

هر لمس تو چو نغمه‌ای بر تارهای دل من

که می‌رقصد جان من، در سکوت آن دم‌های جنون

باد نوازش می‌آید، میان پوست و پوست ما

آتش عشقی شعله‌ور، می‌سوزاند هر دو دوست ما

بوسه بر گردن نرم، و شانه‌های پر آتش

تو چون آفتاب درخشان، که می‌تابد بی‌پروا و آتش

در هم پیچیده‌ایم، چو دو شاخه درخت سرسبز

که از ریشه و تنه، روح یکدیگر می‌نوشند و لَرز

سرمای تن تو در من، به گرمای جانم می‌زند

همچو زمستان سرد، که از آتش بهار می‌زند

سرمای تو در من آب می‌شود، عشق شعله می‌کشد

درون این معبد جان، آن‌که از آن می‌گذرد، رقص می‌زند

لمس‌هایمان می‌شود، زبان بی‌کلام عشق

که می‌گوید هر لحظه: من توام، تو منی، ای دوست

در سکوت نگاهت، گم شدم بی‌خبر از زمان

تو آرامشی، که می‌نشیند به جانم بی‌هیچ بهانه

هر نفس تو قصیده، هر لبخند تو دعا

که می‌خوانم با دل، به جانم زنده می‌سازد وفا

تو چراغی در شبم، که فروغش دل را می‌سوزاند

و به هر تاریکی، نور امید و عشق می‌دمد روان

دست در دست تو، گم شدم در عمق حس‌ها

تو آن ساحل آرام، من موجی که می‌رقصد بی‌دریا

دل‌هایمان به هم گره خورد، همچو دو گلی که در باد

در هم تنیده‌اند ریشه، و می‌رویند بی‌انتها در باد

چو نفس در جانم جاری، حضور تو لبریز مهر

که هر جای این دنیا، بی تو نیستم هیچ، نه هرگز

تو روحی که با من است، در هر لحظه و هر جای

چو سایه بر جان من، که نمی‌گذارد تنها بمانم پای

این عشق بی‌زوال است، نه به روز و نه به زمان

که می‌تپد بی‌وقفه، در بطن دلِ بی‌پایان

#بهنام محترمی#